Friday, January 1, 2010

چقدر دلم می خواهد بنویسم

هر روز که می گذرد انگار چیزی در وجودم بیشتر رشد می کند بزرگ می شوم با همه دلتنگی هایم می دانم که من قرار نیست کاری در این هستی بکنم فقط قرار است خودم باشم خود خودم.هر وقت به این می اندیشم آرام میگیرم اما وقتی می اندیشم ای وای وقت دارد می گذرد عمرم تمام شد اضطراب و بی قراری وجودم را میگیرد یا می گویم این چه زندگی است که من دارم صبح تا شب میدوم دریغ از سنار سه شاهی. گاهی همه اطرافیانم این انرژی منفی را به من می دهند کارت خوبه اما به فکر مسایل مالی هم باش، مضطرب می شوم.میدانم ایمانم به کاری که می کنم باید کم باشد که این گونه می شوم
به خدایم سوگند که کودکان را دوست دارم وتلاش میکنم که همه آدم ها را به صرف انسان بودنشان دوست بدارم نه به خاطر موقعیت اجتماعی و اعدادو ارقام کمی سخت است چرا که از کودکی آموختم درست است که انسان مقدس است اما بعضی ها بی فرهنگند و من ندانستم آن موقع بی فرهنگ یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



سلام بهانه امشب من برای نوشتن

سلام بهانه امشب من برای نوشتن،نمی دانم به اندازه چند کتاب،به اندازه چند داستان کرگدن و پرنده،چند داستان مترسک و چند داستان دو خط موازی می توانم همراهیت کنم، اما تا هرچند کتاب که نیاز داری می توانم باشم تا به آن چه می جویی دست یابی تا دردت را تسکین دهی.روزگاری کسی آمده بود و من می خواستم همه عشق هستی را از طریق او دریافت نمایم و او نمی خواست و اکنون تصمیم گرفته ام ببخشم و عشق را از ذره ذره هستی بجویم،هنوز نمی دانم اما شاید روزی که بروی باز غمگین شوم و دردمند اما دانسته ام که نخواهم مرد و پس از آن دوباره شکوفا می شوم.

9/10/88

كرگدن و پرنده


یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.


کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.


دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟


کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟


دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.


کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.


دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.


کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.


دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.


کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.


دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.


کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!


دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.


کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.


دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.


کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟


دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.


کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟


دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...


کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.


داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.


کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟


دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.


کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.


یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟


دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.


کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.


دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.


کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟


دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.


کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟


دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.


کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟


دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.


کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!!!!!



گفتی که با این سوال ها می خواهی جنس مونث را بشناسی


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گفتی که با این سوال ها می خواهی جنس مونث را بشناسی


و من در شگفتم که تویکی از رازهای هستی را می خواهی با 4 تا کتاب و کلاس یه دوستی که نمی دانم تا کجا پیش رفته بشناسی به قول شاعر

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت

این همه عوامل مختلف که به جای این که این دو جنس مخالف را نزدیک هم کند از هم دورتر می کند و حساسیت و تضاد را دو چندان می کندکه از قبل تولد آغاز می شود از رنگ سیسمونی تا ای وای دختره، ای وای پسره شروع می شود. بدنیا که می آیند، اون دختره باید این جوری باشه این پسره باید این جوری باشه ،دختر نباید شیطونی کنه، پسره دیگه شیطونه .تو مردی مرد که گریه نمی کنه ،دختری مگه چرا گریه می کنی؟ یعنی شروع کن به پنهان کردن احساسات پاکت، دروغ بگو، وانمود کن.دختر سر به زیر باش، بلند نخند ،درست بشین، درست لباس بپوش و... مسایل جنسی که جای خود دارد. آلت تناسلی پسران اشکالی ندارد دیده شود آخه مرده، اما! دخترا حتی حرف هم نزن حالا تو خفه شو.زن مگه از بدن خودش خوشش می آید تو مگه آدمی؟و... زن و مرد که دو موجود کاملا متفاوت هستند ما هم هر چه می توانیم ایجاد فاصله می کنیم همان کاری که پدر و مادر های ما کرده اند.و یادمان می رود جدا از دختر و پسر بودن انسان بودن آن هارا ببینیم.
حالا بچه ها بزرگ شده اند، می خواهندبا هم دوست شوندازدواج کنند. فکر می کنی چه اتفاقی میافتد بین مردی که به مردانگی خودش خصوصا در فرهنگ ما افتخار می کنه و زنی که اگر هم افتخار می کنه وقتی ابراز می کنه مورد اهانت قرار میگیره.حالا اگه هنرمندید بروید زیر یک سقف با آرامش زندگی کنید و هزار حرف نگفته ای که می توانم برایت بگویم و مثال بزنم .

بازم بگو دخترا نامردن! نه دخترا نامردن نه پسرا ! نوع تربیت ما مشکل دارد اگه می خوای مونث بشناسی اول خودت رو بشناس، همین. شاد باشی.

23آذر1388


با او با بی تفاوتی قدم زدم


با او با بی تفاوتی قدم زدم شاید 5-6 دقیقه، می اندیشیدم به گذشته، یکسال و نیم شاید کمتر شاید بیشتر بود که ارتباط عاطفی ما قطع شده، آن روز ها گمانم این بود که تاب نخواهم آورد و خواهم مرد یا بلایی سرم می آید اما آن همه درد گذشت و هیچ نشد، گریستم، فریاد زدم، درد جسمی داشتم اما گذشت و حالا او ،اویی که اکنون می بینم کسی نیست که دیوانه وار دوستش داشتم.نه صدایش نه بودنش،حتی بویش را حس نمی کردم، هیچ تاثیری در من نداشت حتی ترجیح می دادم که با او قدم نزنم، خسته بودم وغمگین و سرشار از بغض، جویای دلیل خستگی ام بود.اما به او نگفتم،حتی نگفتم که سردرد های شدید دارم آنقدرکه چند باری راهی بیمارستان شده ام،با خودم اندیشیدم گفتم به او چه ربطی دارد.هر روز که می گذرد مطمئن تر می شوم که این ارتباط باید قطع می شد.عشق هیچ مانعی را نمی پذیرد جاری و روان و سیال چون رودی است که در جریان مداومش به دریا منتهی می شود و تا بی نهایت قابل بخشیدن، به غیر از این باشد دیگر عشق نیست. هر چند که درد بسیار کشیدم اما آموختم که بی شائبه باید عشق ورزید بی محابا و با ذره ذره وجود.



26آذر 1388