Thursday, December 31, 2009

دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش


دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگر چه با استخوان خویش

سالهاست که روزها این بیت را با خودم تکرار می کنم و هر بار می گویم حرف مفت نزن تو چه می کنی؟
اما حالا اندک زمانی است که فکر می کنم دارم این کار را می کنم از وقتی فرزندانم را می توانم در آغوش بکشم،از هنگامی که دانستم نبودنم اندک رنجی است برای فرزندانم، از زمانی که صبح ها به سختی این همه راه را از خارج شهر میروم تا به آنها برسم خسته و پریشان مملو از درد و تنهایی همچنان می روم چراکه عشق، شادی، محبت، مهربانی ، شوق و رویش را در آنان می بینم.گاهی شبها وقتی به خانه می رسم از سردرد و خستگی نای حرف زدن ندارم به روی تخت کوچکم رها می شوم و گاه ساعت ها می گریم، می دانم که تنها نیستم هزاران هزار مهرک عشقشان را بدرقه راهم کرده اند اما دلتنگم.دلتنگ ایران، دلتنگ کودکانی که شادی را از آنان دریغ می کنند که می توان حتی آنان را با بادکنکی شاد کرد دلتنگ خودم هستم.و می دانم که دلم عجیب برای خودم تنگ شده است.

25آذر1388


شبانه




یه شب مهتاب


ماه میاد تو خواب


منو می بره


کوچه به کوچه


باغ انگوری


باغ آلوچه


دره به دره


صحرا به صحرا


اونجا که شبا


پشت بیشه ها


یه پری میاد


ترسون و لرزون


پاشو می ذاره


تو آب چشمه


شونه می کنه


موی پریشون


تک درخت بید


شادو پر امید


می کنه به ناز


دسشو دراز


که یه ستاره


بچکه مث


یه چیکه بارون


به جای میوه ش


نوک یه شاخه ش


بشه آویزون...


یه شب مهتاب


ماه میاد تو خواب


منو می بره


از توی زندون


با خودش بیرون،


می بره اون جا


که شب سیا


تا دم سحر


شهیدای شهر


با فانوس خون


جار می کشن


تو خیابونا


سر میدونا:


(( عمو یادگار!


مرد کینه دار


مستی یا هشیار


خوابی یا بیدار؟))


مستیم و هوشیار


شهیدای شهر!


خوابیم و بیدار


شهیدای شهر!


آخرش یه شب


ماه میاد بیرون


از سر اون کوه


بالای دره


روی این میدون


رد می شه خندون


یه شب مهتاب


ماه میاد تو خواب


منو می بره


ته اون دره


اون جا که شبا


یکه و تنها


یه شب ماه میاد


یه شب ماه میاد...


16 آذر1388




ای زن

در ارتباط با آدم ها گاه سرگردان می مانی، چرا وقتی زنی چمدان سنگینی را بر می دارد و به سختی به این سو آن سو می کشد تا مبادا مزاحم کسی باشد می شنوی
خوب بگو یکی کمکت کنه

خوب که چی می خوای بگی با مردها برابری؟

و....

اگر کمک بخواهد گاه می شنوی

مجبوری ساک به این سنگینی رو جابجا کنی؟

بابا این زنها فقط به خاطر زن بودنشون کلی از آدم سوء استفاده می کنند.و... چه باید کرد؟

 

ای زن گاه آرزو می کنم زورقی باشم

برای تو

تا بدانجا برمت که می خواهی

زورقی توانا

به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

به هر اندازه که نا آرام باشی

یا متلاطم باشد دریای که در آن می رانی
 

دیگر نبودنت آزارم نمی دهد فقط بخشی از زندگیم هستی که گاهی به خاطرت می آورم

می ترسیدم اگر رهایت کنم بمیرم ،خسته بودم توان ادامه نداشتم نخواستم مدام برگردم ببینم آیا دوست داری که بیایی، می گفتی که می خواهی بیایی اما نمی توانی و من گفته بودم نمی توانم وجود ندارد نخواستن است که نمی گذارد.ما آموخته ایم پس از 2500 سال شاهنشاهی و 30 سال دموکراسی دیکتاتوری برایمان نسخه بپیچند. ناراضی هستیم داریم خفه می شویم احساس خفقان داریم اما در انتظار منجی هستیم که از کودکی نویدمان داده اند غافل از این که من منجی خودم هستم تو منجی خودت هستی حالا بیا دستهایمان را به هم بدهیم و ادامه دهیم. اما تو چسبیده بودی به جایی که بودی، بچه خوب بودن آدم خوب بودن برایت باارزش تر از وجود خودت بود و نخواستی که بیایی وشاید من ندانستم که تو دلت می خواهد جای دیگری باشد. رفتم و روزها گریستم گریستم و در شگفت بودم چرا اشکهایم پایان ندارد.سرم را به کودکانم گرم کردم تا از آنان بیاموزم در لحظه زندگی کنم تا با هم بیاموزیم هر کدام از ما مسئو ل احساس خودمان هستیم. این تغییریکی ازدردناک ترین تجربه های زندیگم بود این که مسئولیت احساس خودم را بپذیرم و اکنون سخت ترین، مثل درد زایمان، مثل رویشی دردناک مثل عقابی که 40 سال زندگی می کند و اگر پس از آن پرهای خود را بکند و این درد را تحمل کند 30 سال دیگر هم زندگی می کند مانده بودم که آیا می خواهم 30 سال دیگر زندگی کنم و شروع کردم به کندن پرهایم .

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی بازاز آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو در خشید
باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت داخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
ساعتی چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم، نتوانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم 
کسی بود می خواندم تا پس از عبور از نوجوانی و ورود در جوانیم بشنود اما سرگردان تر از باد بود و دیوانه تر از سنگی  به یکباره از کوه رهاشده بود... میبینمش اما نیست، حالا می خوانم با همه ی وجودبرای خودم، برای دلم
































گفتی تو چرا اینطوری فکر می کنی ؟حتی بعد از قطع رابطه عاطفی ما، با هم دوستیم و من در میان اشک و تاری چشمانم گفتم که این طور نیست، تو که بروی من که بروم تو می مانی و زندگی جدیدت ،عشق تازه ات تو اصرار داشتی که ما دوست می مانیم همیشه.رفتم و رفتی وامامنتظرشدم تا ببینم این دوستی که می گویی چگونه است.با این که دوستت داشتم ایمان داشتم با تو بودن یعنی مردن برای من مرداب شدن برای من .نه پیامی نه جویای حالی، نه تولدم را در خاطرت ماند،حتی پیام گذاشتی لطفا وقتی مرا میبینی دیگر دست نده، سرگردان مانده بودم خوب چرا؟مگر نگفته بود که ما دوستیم؟




رفت در ظلمت شب آن شب و شب های دگر هم



نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم



نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم



مانده بودم ما هنوز دوستیم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!






Thursday, November 12, 2009

وطن


وطن٬وطن

نظر فکن به من که من

به هر کجا٬غریب وار٬

که زیر آسمان دیگری غنوده ام

همیشه با تو بوده ام

همیشه با تو بوده ام

اگر که حال پرسی ام

تو نیک می شناسی ام

من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:

حکایت هزار شاه با گدا

حدیث عشق ناتمام آن شبان

به دختر سیاه چشم کدخدا

ز پشت دود کشت های سوخته

درون کومه ی سیاه

ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه

تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است

رخم به سیلی زمانه خو گرفته است

اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام

یکی ز چهره های بی شمار توده ام

چه غمگنانه سال ها

که بال ها

زدم به روی بحر بی کناره ات

که در خروش آمدی

به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج های تو

که یاد باد اوج های تو!

در آن میان که جز خطر نبود

مرا به تخته پاره ها نظر نبود

نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان

به گودهای هول

بسی صدف گشوده ام

گهر ز کام مرگ در ربوده ام

بدان امید تا که تو

دهان و دست را رها کنی

دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی

به بند مانده ام

شکنجه دیده ام

سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام

هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام

اگر تو پوششی پلید یافتی

ستایش من از پلید پیرهن نبود

نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام

اگر که ایستاده ام

و یا ز پا فتاده ام

برای تو٬ به راه تو شکسته ام

اگر میان سنگ های آسیا

چو دانه های سوده ام

ولی هنوز گندمم

غذا و قوت مردمم

همانم آن یگانه ای که بوده ام

سپاه عشق در پی است

شرار و شور کارساز با وی است

دریچه های قلب باز کن

سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان

کنون به گوش می رسد

من این سرود ناشنیده را

به خون خود سروده ام

نبود و بود برزگر را چه باک

اگر بر آید از زمین

هر آنچ او به سالیان

فشانده یا نشانده است

وطن!وطن!

تو سبز جاودان بمان که من

پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو

به دور دست مه گرفته پر گشوده ام

سیاوش کسرایی

من و مامانم

وقتی مامانم به خاطر کارش به سفر می رود، من می ترسم که وقتی برگردد مرا فراموش کند اما او هیچ وقت این کار را نکرده