Thursday, December 31, 2009

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی بازاز آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو در خشید
باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت داخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
ساعتی چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم، نتوانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم 
کسی بود می خواندم تا پس از عبور از نوجوانی و ورود در جوانیم بشنود اما سرگردان تر از باد بود و دیوانه تر از سنگی  به یکباره از کوه رهاشده بود... میبینمش اما نیست، حالا می خوانم با همه ی وجودبرای خودم، برای دلم
































No comments:

Post a Comment