Thursday, December 31, 2009

دیگر نبودنت آزارم نمی دهد فقط بخشی از زندگیم هستی که گاهی به خاطرت می آورم

می ترسیدم اگر رهایت کنم بمیرم ،خسته بودم توان ادامه نداشتم نخواستم مدام برگردم ببینم آیا دوست داری که بیایی، می گفتی که می خواهی بیایی اما نمی توانی و من گفته بودم نمی توانم وجود ندارد نخواستن است که نمی گذارد.ما آموخته ایم پس از 2500 سال شاهنشاهی و 30 سال دموکراسی دیکتاتوری برایمان نسخه بپیچند. ناراضی هستیم داریم خفه می شویم احساس خفقان داریم اما در انتظار منجی هستیم که از کودکی نویدمان داده اند غافل از این که من منجی خودم هستم تو منجی خودت هستی حالا بیا دستهایمان را به هم بدهیم و ادامه دهیم. اما تو چسبیده بودی به جایی که بودی، بچه خوب بودن آدم خوب بودن برایت باارزش تر از وجود خودت بود و نخواستی که بیایی وشاید من ندانستم که تو دلت می خواهد جای دیگری باشد. رفتم و روزها گریستم گریستم و در شگفت بودم چرا اشکهایم پایان ندارد.سرم را به کودکانم گرم کردم تا از آنان بیاموزم در لحظه زندگی کنم تا با هم بیاموزیم هر کدام از ما مسئو ل احساس خودمان هستیم. این تغییریکی ازدردناک ترین تجربه های زندیگم بود این که مسئولیت احساس خودم را بپذیرم و اکنون سخت ترین، مثل درد زایمان، مثل رویشی دردناک مثل عقابی که 40 سال زندگی می کند و اگر پس از آن پرهای خود را بکند و این درد را تحمل کند 30 سال دیگر هم زندگی می کند مانده بودم که آیا می خواهم 30 سال دیگر زندگی کنم و شروع کردم به کندن پرهایم .

No comments:

Post a Comment