Sunday, February 14, 2010

دخترک چهار ساله

امروز برای اولین بار در مهد کودک دختر بچه 4 ساله ای را که پی پی کرده بود شستم دخترک تنها بچه ای است که می ماند تا 5 بعد از ظهر تا مادر ش که وکیل است تا از سر کار بیاید و ما هر روز پس از رفتن همه بچه ها یک آلمه مرثیه می شنویم تا به این کودک ترسیده بفهمانیم که همه جا امن است تا مادرش بیاید و امروز هم پس از کلی گریه و صحبت با یگدیدیگر وقتی آرام شد رفت دستشویی در آن ساعت دیگر خدمه ها هم نیستند


گفتم کمک می خوای؟ می خوای منم بیام؟ نگاهی عمیق کرد متفکرانه مرا نگریست و سری به علامت آری تکان داد و من رفتم مانده بودم که چه کنم جلوی در دستشویی ایستادم مردد نگاهش می کردم گفتم جیش کردی گفت هم جیش هم پی پی،دستکش یکبار مصرف دستم کردم تلاش می کردم از درونم با خودم مرتبط باشم تا مبادا در قیافه ام چیزی را نشان بدهم موجب آزردگی این کودک ناامن شود.

آنقدر ها هم سخت نبود ودخترک با آرامش از دستشویی بیرون آمد.

ای ایران ای مرز پر گهر

ای ایران ای مرز پر گهر --- ای خاکت سر چشمه هنر

دور از تو اندیشه بدان --- پاینده مانی و جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم --- جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون شد پیشه ام --- دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما --- پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت در و گوهر است --- خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کی برون کنم --- بر گو بی مهر تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان به پاست --- نور ایزدی همیشه رهنمای ماست....

با مهرکانم این شعر را آغاز نموده ایم فکر نمی کردم دوستش داشته باشند بعد از دو سه روز آن را زمزمه می کنند و می خواهند که مدام آن را بخوانیم خودم وقتی با آ نها آن را می خوانم بدنم مور مور می شود به ایران می اندیشم به مرز پر گوهرم و این که آیا جانم را فدای آن می کنم یا نه؟ می خوانیم دور از تو اندیشه بدان، قلبم به در د می آید وقتی می بینم که این همه آشوب است و این همه انسان زیر باتون ها له می شوند، به مهرکان می نگرم و می اندیشم فردا هر کدام این ها کجا هستند یکی درکوچه پس کوچه ها ی... در به در دنبال مواد مخدر، یکی پزشک یکی ورزشکار یکی رفته گر یکی هم باتون به دست... صدایی مرا به خود می آورد خانوم یه بار دیگه بخونیم.

1/11/88

به ندرت روزی را در خانه هستم

به ندرت روزی را در خانه هستم مدام در حال رفتنم ایین رفتن ها به زندگیم معنا میدهد هم از بعد فیزکی و روانی و هم معنوی نمی توتنم بنشینم و بگویم که دارم بزرگ می شوم دارم می پویم.و امروز جمعه در خانه هستم از بودنم در خانه لذت میبرم از گرمای بخاری و از دوندگی فراوان روزهای گذشته ،انگار جمعه برایم معنا پیدا کرده حمام رفته ام ،موهای خیسم را روی لباسم رها کرده ام موسیقی با صدای لورنا مکنیت گوش می دهم و به ناخن هایم لاکی قرمز را میزنم همانطور که لاک می زنم به خاطر می آورمکه پدر شقایق معتاد است و به خاطر ندادن اجاره خانه به روستایی نقل مکان می کنند و حالا شقایق در نزد خانواده دای اش است تا بتواند از حروف الفبا را بیاموزد که حداقل حق او از زندگی است به یاد عارف می افتم که پدرش معتاد به شیشه است و هر شب به خاطر حالت روانی پدرش همه اعضای خانواده تهدید به مرگ و شکنجه می شوند به یاد علی رضا می افتم که شغل پدرش فروش میوه روی چرخ دستی است و دو تا از ترازوهایش را به اضافه ترازوی هماسیه شان را شهرداری گرفته و به او اجازه فروش نمی دهند به جز در بازار های محلی و دو برادر دیگرش .... وقتی باران می بارد تمام خانه خیس می شود چون سقف نم می دهد، به یاد متین و برادرش می افتم که مادر 24 ساله شان به دلیل اعتیاد پدر از او جدا می شود به دلگرمی می دهم که از پس زندگی اش بر می آید از محضر که بر می گردد روسری آبی براقی را به سر کرده انگار از عروسی می آید می دانم غمگین است اما شاد هم هست برایش در دلم دعا می کنم می گوید فکر می کردم خیلی طول بکشه اما زود تموم شد می گدیم خدارو شکر..... همچنان لاک می زنم و موسیقی گوش می کنم و جمعه است.

خیانت از فکر آغاز می شود

گفتی بی وداعی از تو فردا در آغوش دیگری بوده

ومن هر چه اندیشیدم نتوانستم باور کنم. خیانت از فکر آغاز می شود حتی خیانت به تو نبوده خیانت به خودش به خاطرات و حرمت عشقی چند ساله بوده،از خودم در شگفت شدم که چه دردی کشیدم 6 ماه تمام هر شب را با خیال او گذراندم و صبح با خیال او بیدار شدم و به گمانم که او را فراموش کرده ام با هوای او نفس می کشیدم وجودم مالامال از حضور نبوده اش بود به خود آمدم دیدم 6 ماه گذشته، 9ماه تمام هر روز صبح آرزو کردم کاش طلوع آفتاب را نبینم به اندازه زاده شدن کودکی، کودکی که در عالم واقع زاده نشد اما در درون من زاده شد، شنیده بودم که انسان به درد زاده می شود اما نمی دانستم این همه درد دارد. با خودم می اندیشیدم اگر روزی کودکی را در وجودم داشتم به زایمان طبیعی نباشد که درد دارد، دردی در جانم پیچیدو کودکم به درد زاده شد. چگونه می شود امروز با عشق همراه باشی و فردا از روی ترس و استیسال با دیگری؟ نه باورم نیست.

هیچ منطقی نتوانستم بیابم، چرا که نمی توانند آدمی را مجبور کنند، می توانند انتخاب ما را محدود کنند اما نمی توانند وادار کنند آنچه را که آن ها می خواهند انجام دهیم. گاه میمانی بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب می کنی به همین خاطر واژه شهادت در تمامی فرهنگ ها ارزشمند است تو برای زیر بار زور و تحقیرنرفتن شهادت را انتخاب می کنی.

18/10/88