Sunday, February 14, 2010

به ندرت روزی را در خانه هستم

به ندرت روزی را در خانه هستم مدام در حال رفتنم ایین رفتن ها به زندگیم معنا میدهد هم از بعد فیزکی و روانی و هم معنوی نمی توتنم بنشینم و بگویم که دارم بزرگ می شوم دارم می پویم.و امروز جمعه در خانه هستم از بودنم در خانه لذت میبرم از گرمای بخاری و از دوندگی فراوان روزهای گذشته ،انگار جمعه برایم معنا پیدا کرده حمام رفته ام ،موهای خیسم را روی لباسم رها کرده ام موسیقی با صدای لورنا مکنیت گوش می دهم و به ناخن هایم لاکی قرمز را میزنم همانطور که لاک می زنم به خاطر می آورمکه پدر شقایق معتاد است و به خاطر ندادن اجاره خانه به روستایی نقل مکان می کنند و حالا شقایق در نزد خانواده دای اش است تا بتواند از حروف الفبا را بیاموزد که حداقل حق او از زندگی است به یاد عارف می افتم که پدرش معتاد به شیشه است و هر شب به خاطر حالت روانی پدرش همه اعضای خانواده تهدید به مرگ و شکنجه می شوند به یاد علی رضا می افتم که شغل پدرش فروش میوه روی چرخ دستی است و دو تا از ترازوهایش را به اضافه ترازوی هماسیه شان را شهرداری گرفته و به او اجازه فروش نمی دهند به جز در بازار های محلی و دو برادر دیگرش .... وقتی باران می بارد تمام خانه خیس می شود چون سقف نم می دهد، به یاد متین و برادرش می افتم که مادر 24 ساله شان به دلیل اعتیاد پدر از او جدا می شود به دلگرمی می دهم که از پس زندگی اش بر می آید از محضر که بر می گردد روسری آبی براقی را به سر کرده انگار از عروسی می آید می دانم غمگین است اما شاد هم هست برایش در دلم دعا می کنم می گوید فکر می کردم خیلی طول بکشه اما زود تموم شد می گدیم خدارو شکر..... همچنان لاک می زنم و موسیقی گوش می کنم و جمعه است.

No comments:

Post a Comment