Thursday, December 31, 2009

دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش


دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگر چه با استخوان خویش

سالهاست که روزها این بیت را با خودم تکرار می کنم و هر بار می گویم حرف مفت نزن تو چه می کنی؟
اما حالا اندک زمانی است که فکر می کنم دارم این کار را می کنم از وقتی فرزندانم را می توانم در آغوش بکشم،از هنگامی که دانستم نبودنم اندک رنجی است برای فرزندانم، از زمانی که صبح ها به سختی این همه راه را از خارج شهر میروم تا به آنها برسم خسته و پریشان مملو از درد و تنهایی همچنان می روم چراکه عشق، شادی، محبت، مهربانی ، شوق و رویش را در آنان می بینم.گاهی شبها وقتی به خانه می رسم از سردرد و خستگی نای حرف زدن ندارم به روی تخت کوچکم رها می شوم و گاه ساعت ها می گریم، می دانم که تنها نیستم هزاران هزار مهرک عشقشان را بدرقه راهم کرده اند اما دلتنگم.دلتنگ ایران، دلتنگ کودکانی که شادی را از آنان دریغ می کنند که می توان حتی آنان را با بادکنکی شاد کرد دلتنگ خودم هستم.و می دانم که دلم عجیب برای خودم تنگ شده است.

25آذر1388


No comments:

Post a Comment