Friday, January 1, 2010

با او با بی تفاوتی قدم زدم


با او با بی تفاوتی قدم زدم شاید 5-6 دقیقه، می اندیشیدم به گذشته، یکسال و نیم شاید کمتر شاید بیشتر بود که ارتباط عاطفی ما قطع شده، آن روز ها گمانم این بود که تاب نخواهم آورد و خواهم مرد یا بلایی سرم می آید اما آن همه درد گذشت و هیچ نشد، گریستم، فریاد زدم، درد جسمی داشتم اما گذشت و حالا او ،اویی که اکنون می بینم کسی نیست که دیوانه وار دوستش داشتم.نه صدایش نه بودنش،حتی بویش را حس نمی کردم، هیچ تاثیری در من نداشت حتی ترجیح می دادم که با او قدم نزنم، خسته بودم وغمگین و سرشار از بغض، جویای دلیل خستگی ام بود.اما به او نگفتم،حتی نگفتم که سردرد های شدید دارم آنقدرکه چند باری راهی بیمارستان شده ام،با خودم اندیشیدم گفتم به او چه ربطی دارد.هر روز که می گذرد مطمئن تر می شوم که این ارتباط باید قطع می شد.عشق هیچ مانعی را نمی پذیرد جاری و روان و سیال چون رودی است که در جریان مداومش به دریا منتهی می شود و تا بی نهایت قابل بخشیدن، به غیر از این باشد دیگر عشق نیست. هر چند که درد بسیار کشیدم اما آموختم که بی شائبه باید عشق ورزید بی محابا و با ذره ذره وجود.



26آذر 1388



No comments:

Post a Comment