هر روز که می گذرد انگار چیزی در وجودم بیشتر رشد می کند بزرگ می شوم با همه دلتنگی هایم می دانم که من قرار نیست کاری در این هستی بکنم فقط قرار است خودم باشم خود خودم.هر وقت به این می اندیشم آرام میگیرم اما وقتی می اندیشم ای وای وقت دارد می گذرد عمرم تمام شد اضطراب و بی قراری وجودم را میگیرد یا می گویم این چه زندگی است که من دارم صبح تا شب میدوم دریغ از سنار سه شاهی. گاهی همه اطرافیانم این انرژی منفی را به من می دهند کارت خوبه اما به فکر مسایل مالی هم باش، مضطرب می شوم.میدانم ایمانم به کاری که می کنم باید کم باشد که این گونه می شوم
به خدایم سوگند که کودکان را دوست دارم وتلاش میکنم که همه آدم ها را به صرف انسان بودنشان دوست بدارم نه به خاطر موقعیت اجتماعی و اعدادو ارقام کمی سخت است چرا که از کودکی آموختم درست است که انسان مقدس است اما بعضی ها بی فرهنگند و من ندانستم آن موقع بی فرهنگ یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
No comments:
Post a Comment