Friday, January 1, 2010

چقدر دلم می خواهد بنویسم

هر روز که می گذرد انگار چیزی در وجودم بیشتر رشد می کند بزرگ می شوم با همه دلتنگی هایم می دانم که من قرار نیست کاری در این هستی بکنم فقط قرار است خودم باشم خود خودم.هر وقت به این می اندیشم آرام میگیرم اما وقتی می اندیشم ای وای وقت دارد می گذرد عمرم تمام شد اضطراب و بی قراری وجودم را میگیرد یا می گویم این چه زندگی است که من دارم صبح تا شب میدوم دریغ از سنار سه شاهی. گاهی همه اطرافیانم این انرژی منفی را به من می دهند کارت خوبه اما به فکر مسایل مالی هم باش، مضطرب می شوم.میدانم ایمانم به کاری که می کنم باید کم باشد که این گونه می شوم
به خدایم سوگند که کودکان را دوست دارم وتلاش میکنم که همه آدم ها را به صرف انسان بودنشان دوست بدارم نه به خاطر موقعیت اجتماعی و اعدادو ارقام کمی سخت است چرا که از کودکی آموختم درست است که انسان مقدس است اما بعضی ها بی فرهنگند و من ندانستم آن موقع بی فرهنگ یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



No comments:

Post a Comment